سلامی با عشق به کسی که دوسش دارم و تمام کسانی که به این وبلاگ میان ... اینجا محلی ست برای نوشتن خاطرات .. برای اینکه لحظه هات بماند ..... خودم مینویسم و شما هم میتونید بنویسید... راستی اگه میخواین داستاناروبخونین باید از اول وبلاگ شروع کنین یعنی از شماره ی 1 .. چون مطلبا بهم پیوسته است
هه خندم گرفت وقتی عنوان این پست رو نوشتم .. داستان .. خب معلومه زندگی ما پر شده از این داستان هایی که معلوم نیست کدومش عاقبت داشته باشه کدومش نداشته باشه.. چی بگم .. از کدوم داستان بگم.. رابطه ی منو داریوش روز به روز داره نزدیک تر میشه حتی اینقد نزدیک که میترسم نکنه داریم زیادی بهم نزدیک میشیم نکنه بعد ها هردومون ضربه بخوریم.. البته من ضربه نمیخورم چون من ضربه ای که یکبار خوردم همچین منو شکسته که هنوز به هنوزه است دارم تیکه های شکسته قلبمو جمع میکنم.. این چند وقته خیلی همدیگرو میبینیم .. خونه ی ما یا بیرون و حتی تو مهمونی ها.. سال 91 سال جالب و همچنین آموزنده بود .. اواخر سال 91 شوهرخالمو از دست دادم که خیلی تاثیر داشت رومون .. خب از این چیزا بگذریم من این وبلاگ رو برای این درست کردم که خاطرات رو بنویسم و حرف هایی رو به داریوش بگم که تو زندگی واقعی نمیتونم بگم.. چند اتفاق آخر رو دقیق یادم نیست که بگم به خاطر همین از اولین دیدار هامون در سال 92 میگم که بعدش ایشاالله به ترتیب بنویسم خب اولین دیدار که تو مسافرتمون بود .. امسال جاتون خالی ما رفته بودیم کرمان و اونا هم قشم.. ما زودتر از اونا رفتیم و دیرتر هم برگشتیم .. موقع رفت اونا نشد که بیان پیش ما و همو ببینیم ولی موقع برگشت تو کرمان جا گیر نیاورده بودن که شب بخوابن به خاطر همین مامانش به خواهر من زنگ زد که اگه میتونیم یک جایی براشون گیر بیاریم ما هم اتفاقی آپارتمان روبه رومون خالی بود .. هیجان جالبی داشتم .. قرار بود زودتر برسن که شام بریم بیرون ولی نشد.. تقریبا ساعت 11:30 شب بود که رسیدن .. منکه آخراش اینقد خوابم میومد که نزدیک بود برم بخوابم ولی فقط به خاطر دیدن اون بیدار موندم.. وقتی اومدن رفتم پایین که مثلا کمکشون کنم خب وقتی از مسافرت برگشتیم تقریبا دو روز بعدش اومد خونمون و سوغاتی هامو بهم داد که 3تا دسبند و یک گردنبند صدفی .. منم براش یک دسبند چرم گرفتم که بعدا بهش میدم و یکم هم قوتو خشخاش میدم که آرامش بخشه برای وقتایی که عصبی میشه!! خب آخرین دیدار تو عید هم روز 12 بود .. رفته بودیم باغ دخترخالم و با اینکه دایی اینا دعوت نبودن ولی اون اومده بود با پسرخالم ..خوش گذشت .. وقتی مردها والیبال بازی میکردن این بدبخت واستاده بود یک کنار که توپ بیاد سمتش ولی نمیومد .. بیچاره قیافش عینه این آدم هایی که بهشون توجه نمیشه بود!! الهی.... بعد از ناهار من و دخترخالم و همونی که بهتون گفته بودم عاشقمه و آقامون و پسرخالم رفتیم بالای کوه .. حالا کل کل بود بین رقبا .. توی عکس گرفتن که عاشق پیشمون کنارم وامیستاد و داریوش حرص میخورد و زیر لبی دعوام میکرد!! .. در کل خوش گذشت .. همه باهم خندیدیم... این هم از عید امسال .. امیدوارم بتونم داستان های دیگه رو براتون بنویسم بچه ها کمکم کنید که انتخاب درست رو بکنم!
خیلی وقته چیزی ننوشته ام .. دلم تنگ شده .. دلایل مختلفی داشت که نمیتونستم بنویسم .. ولی خب میگذریم .. تو پست قبلی گفته بودم که میخوام در اینجارو تخته کنم ولی نشد .. در اینجارو هم تخته میکردم در قلبمو که نمیتونستم تخته کنم ... این قلب لامصب ما هم که نمیفهمه آقاجان بسه دیگه .. مگه چندبار دیگه هم ضربه بخوری تا بفهمی تو این دوران عاشقی بد دردیه که بدجور درمان میشه ... و دکترش هم خیلی کم پیدا میشه!! .. هی هی هی .... شب جالبی بود .. بقیه داستان هارو تو پست های بعدی میزارم
خب اول بگم که تا قبل از ماه رمضون فقط یک بار دیدمش اونم رفته بودم خونشون که مامانش موهامو کوتاه کنه و اونم فاینال داشت و خونه نبود تا اینکه آخرای رفتن ما بود که اومد و دیدمش .. یک مدتی بود که رابطمون خیلی سکسی شده بود .. و ما حرفی به غیر از سکس نمیزدیم .. این موضوع خیلی منو بهم ریخته بود .. هم خودمو داشتم خراب میکردم هم رابطمون داشت خراب میشد .. و اون رابطه ای نبود که میخواستم داشته باشم .. کم کم از علاقه من نسبت بهش کم شد و من دیگه عاشقش نبودم .. تو این مدت یعنی تابستون یکی بهم کمک کرد تا حقایق رو ببینم .. چیز هایی رو در مورد داریوش برام فاش کرد .. حالا نمیدونم درسته یا نه ولی خب هرچی .. و نقطه نظرم نسبت به داریوش تغییر کرد و دیگه جواب اس هاشو نمیدادم ... دیگه خسته شده بودم ... خب بزارین قضیه ماه رمضون رو بگم .. ما مثل همیشه مهمونی دادیم ... وقتی رسیدیم رستوران دیدیم داییم اینا اومدن .. یعنی همون خانواده داریوش اینا .. اونم که یک عینک مشکی زده بود و موهاشو قشنگ درست کرده بود .. در مجموع خوشتیپ بود .. حتی الان هم که حسی بهش ندارم بازم میگم که خوشتیپه .. منم اون روز خوشگل کرده بودم که بیا و ببین! مهمونی که تموم شد من با چندتا از فامیلامون رفتیم پارک و من بهش اس دادم که خوشتیپ شده بودی و از ای حرفا! بعد از اون یک شب از احیا ها بود که بهش اس دادم میخواستم ببینم درست شده یا نه .. ولی خب اصلا درست نشده بود حتی یک ذره!! دیگه هیچ ارتباطی باهم نداشتیم تا اینکه اوایل شهریور حقیقت رو بهش گفتم و اونم حالا نمیدونم واقعی یا الکی شکست عشقی خورد و دیگه هیچ ارتباطی نداشتیم فقط اون با دختر خالم رابطه برقرار کرده بود و حرفایی رو که قبلا به من گفته بود رو به اون گفت .. از این جا فهمیدم که اگه من نباشم حاضره بهم خیانت هم بکنه ... در حال حاضر با هیچ پسری نیستم با داریوش هم در حد فامیل ارتباط داریم چون بعد از اون ماجرا یکم که گذشت جواب بهش میدادم ولی بهش اجازه ندادم که بحث سکسی پیش بکشه .. فعلا که داره میگذره .. ولی خب من به داریوش به عنوا کسی که دوسش داشته باشم نگاه نمیکنم ... به قول یک نفری میگفت که تو کسی رو میخوای که مثله داریوش امروزی باشه و با شخصیت باشه .. این کاملا درسته!! تا زمانی دیگه اتفاقی پیش نیاد در اینجا تخته میشه ... فقط یک نصیحت ... عشق های دوره نوجوانی رو باور نکنین! چون گذرا هستن ... بزارین وقتی گه بزرگ شدین اون وقت تصمیم بگیرین .. منم همین تصمیم رو گرفتم .. وقتی که بزرگ شدم برای زندگیم تصمیم میگیرم حرفی برای تو داریوش .. امیدوارم از دستم ناراحت نشده باشی ولی هر آدمی تغییر میکنه .. منم تغییر کردم .. نمیگم که ازت متنفرم ولی هیچ حس خاصی نسبت بهت ندارم فقط دوست دارم...
به دلیل تاخیر زیادی که داشتم ببخشید .. آخه یک مسائلی پیش اومد که اصلا حال نوشتن نداشتم!! بعدا بهتون میگم ... خب آخرین عید دیدنی خونه خودمون بود .. مثل همه ی مهمونی های دیگه آماده شدیم و منم لباسی رو که برای عید خریده بودم رو پوشیدم ... یک تونیک آبی لاجوردی که با دوخت سفید تزئین شده بود .. کمی تا حدودی هم چسب .. کلا روی هم رفته تیپم خوب بود .. خب مهمونا اومدن و اولین خانواده هایی که اومدن خرمگس هم توشون بود و با اون چشماش منو هرجا که میرفتم دنبال میکرد .. یعنی داشت دیوونم میکرد ها!!! بعدش اون یکی دیگه عاشقم بود اومد .. همون خرمذهبیه! اونم که یه جور دیگه با چشماش دنبالم میکرد .. آدم احساس میکرد گشت ارشاد دنبالشه!! در آخر جزو آخرین خانواده هایی که اومدن داریوش اینا بودن که نگار هم همراهشون بود .. من پذیرایی کردم براشون و داریوش هم از اول مهمونی تا آخرش آیپدشو گرفته بود دستش و نمیدونم چیکار میکرد!! ولی خب هیچگونه توجهی نشون نمیداد! .. فقط در یک لحظه که من از کنارش گذشتم بوی عطرش خیلی خوب بود!! راستی من برای عیدی یک کروات براش خریده بودم .. نمیدونم گفتم یا نه !! میخواستم اونو بهش بدم ولی با هرجور ایما اشاره نفهمید که بیاد تو اتاق .. حتی براش اس زدم ولی مثل اینکه تو کتش بود .. و کتش هم سر جالباسی!! با نگار رفتیم تو اتاق و شروع کردیم به حرف زدن .. بهش کروات رو نشون دادم و گفت که قشنگه .. میخواستم بهش بدم که به داریوش بده .. چون بالاخره اون زودتر از من میبینه ولی خب اغفالم کرد که خودم بهش بدم .. من خر هم قبول کردم اگه همون موقع بهش میدادم تا الان رو دستم باد نمیکرد!! بله .. من هنوز به هنوزه که اینو بهش ندادم .. خلاصه از تیپش هم نمیگم چون مثل همیشه خوشتیپ بود .. اتفاق خاصی نیافتاد
قسمت شده بود و خاله من امسال عید رفته بودن کربلا ... وقتی برگشتن روز اول که همه رفتیم به دیدنشون ولی روز دوم هم من رفتم تا هم به دخترخاله ام کمک کنم هم اینکه حرف بزنیم .. بیشتر تو اتاق بودیم به خاطر همین وقتی مهمونا غریبه بودن نمیرفتیم بیرون .. به خاطر همین وقتی داییم اومدن که من وقتی شنیدم که قراره اینا هم بیان هم ذوق زده شدم و هم کمی ناراحت چون لباسم زیاد قشنگ نبود .. وقی رسیدن طبیعتا چون داییم بود از تو اتاق اومدیم بیرون ولی بعدش از دختر خاله ام شنیدم که تو آشپزخونه گفتن خب معلومه باران برای فلانی اومده بیرون .. کلا نمیدونم چرا تو فامیل بد نام هستم ...!! بیچاره من خلاصه نشستیم تا اینکه مامان بنده اومدن دنباله ما ... همه هم بهش اصرار کردن که یکم بیشتر بمونه تا با دایی اینا برگردیم .. منم دیگه نمیدونی تو آسمونا بودم .. فک کن با عشقم برمیگشتم خونه ... وقتی اونجا بودیم همین دختر عمه عشقم بهم گفت که فردا میخوایم بریم خونه دایی اگه دوست داری بیا ... ما هم همه ی برنامه هارو جور کردیم تا فردا بریم اونجا .. حتی من شبش از هیجانی که قراره بیشتر از تایم یک مهمونی با عشقم باشم خوابم نبرد ... تا اینکه فرداش خبر دادن برنامه کنسل شده .. منم همینطوری وا رفتم !! همیشه همینطوریه .. وقتی آدم به یک چیزی خیلی فکر میکنه ، دقیقا برعکس اون میشه !! خب داشتم مهمونی رو میگفتم .. موقع رفتن که رسید همه رفتیم پایین و رسیدیم جای ماشین داییم حالا کی منتظر بمون کی نمون .. نگو این عشق ما نوه خاله ما رفته بودن تا کجا .. ما هم همینطوری منتظر ایشون بودیم که دیدیم آخر با همون کت شلوارش داره از ته کوچه میدوه .. آخ اینقدر صحنه خنده دار بود !!! وقتی هم که از ماشین پیاده شدیم با هم دیگه دست دادیم ... کلا مهمونی خوب و هیجان انگیزی بود و جالب اینکه شب داریوش گفت که لباست خیلی قشنگ بود .. آخه نمیدونم بهچی اون گفت قشنگ .. عید دیدنی اصلی که خونه خودمون هستش باشه برای دفعه بعد!!!!
من از اوایل زمستون تا عید دیگه ندیدمش .. ببینین من چقدر بدبختم .. آخه اینقدر دوری رو کی میتونه تحمل کنه!!!!!! ما همیشه عید نوروز میریم مسافرت .. امسال هم رفته بودیم سفر .. لحظه سال تحویل که صبح بود بعد از تموم شدن مراسم و کارای مخصوص عید دیدم اولین اس رو کی زده؟!؟!؟ خب معلومه عشقم .... داشتم از خوشحالی بال در میاوردم .. چون اینکه تو در اولین لحظه سال تحویل به یاد چه کسی هستی خیلی مهمه ... این موضوع جریان تبریک عید بود ولی جریان اصلی زمان دیدنشه ... وقتی از مسافرت برگشتیم تقریبا هفته ی دوم عید بود .. و ایشون هم نوه دایی بزرگ من هستش به خاطر همین روز بعد از مسافرت میخواستیم یا بریم خونه ی اینا یا خونه ی خاله دیگه ام .. وقتی زنگ زدیم دیدیم هستن و منم مثل همیشه ذوق مرگ شدم وقتی از اونجا دراومدیم .. من تو ماشین همش به فکرش بودم!! نمیدونم خودشم میدونه که من اینقدر به فکرش هستم یا نه
خاله ی من هرماه یک روضه داره که تمام فامیل دعوت هستن ... و ما هم که پایه ثابت!!! یک پنجشنبه ای مثل همیشه که روضه هست .. داشتینم آماده میشدیم که بریم خونه ی خاله جان .. من چند وقت پیش یک شلوار لی مشکی خریده بودم برای عشقم چون یک زمانی بهم گفت که رنگ مشکی دوست داره .. منم اینو خریده بودم که برای اون بپوشم چون شلواره بسیار تنگ بود و کاملا به پام میچسبید .... خب حالا جریان این شلوارو که گفتم به خاطر این بود که بگم من توی اون روضه چی پوشیدم .. چون چندوقتی از خرید این شلواره گذشته بود و اونو هم ندیده بودم گفتم حالا یک مهمونی بپوشم اشکالی نداره .. به خاطر همین اونو پوشیدم با یک بلوز کاموایی یقه اسکی خاکستری با گل های رز قرمز که پایینش داشت .. بلوزه هم نسبتا بلند بود .. به خاطر همین تیپ خوبی داشتم!! روضه که تموم شد دیدم ما بیشتر نشستیم ... یکم تعجب کردم ولی خب گفتم شاید برای کمک نشستیم تا همه برن ولی ........................ یک دفعه شنیدم که چون بابای عشقم از خارج برگشته مامانم نشسته که اونو ببینه .. منم گفتم که چون مامان باباش میخوان بیان و مادربزرگ و پدربزگش هم اینجان پس اونم طبیعتا میاد!!!!! وقتی به این نتیجه رسیدم میخواستم بال در بیارم.. یعنی ممکنه بدون هیچ برنامه ریزی اونو ببینم؟!؟! وای خدایا .. تا اومدنشون آروم و قرار نداشتم وقتی هم که زنگ زد رفتم پشت در که آینه داشت تا خودمو درست کنم ... وقتی وارد شد یک دفعه از پشت در اومدم که شوکه شد .. قشنگ میتونستم تو قیافه اش ببینم ... میدونستم که اون شب کلاس داره به خاطر همین با یک کت مخمل خاکی با شلوار همون رنگی و پلیور خاکستری راه راه اومده بود ... به نظر منکه تیپش عالی بود ولی خودش گفت که کلاس بوده تیپ نزده .. منم با خودم گفتم این تیپ نزده اینه پس تیپ بزنه چی میشه لامصب ..... خلاصه همینجوری که نشسته بودیم من داشتم با دخترخالم حرف میزدم و اونمدر شمال غربی من نشسته بود .. تقریبا بهش دید داشتم ولی نه کامل ... یک دفعه که داشتم نگاش میکردم بهم چشمک زد ... هرکی عاشق باشه میفهمه که یک چشمک از طرف کسی که دوسش داری چه حالی به تو دست میده .. خلاصه اینم یک دیدار سوپرایزی بود که خیلی حال داد ...
اینطور نمیشود
آخی ... چند سالی میشد باهاش عروسی نرفته بودم!!! و همچین خودم هم فکر کنم یک سالی بود کلا عروسی نرفته بودم به همین دلیل برای این عروسی به دو دلیل داشتم ذوق مرگ میشدم!!! یکی اینکه بعد از مدت ها خودم میرفتم عروسی و دلیل دیگه اش هم اینکه بعد از دو ماه میتونستم ببینمش... چون جایی رفتن بیشتر از دو ماه نتونستن بمونن و برگشتن .. وقتی این خبر به گوشم رسید تو ماشین پسر عموم بودم و در یک لحظه هرکی به قیافم دقیق میشد میفهمید که چقدر خوشحالم .. نمیتونستم حتی جلوی لبخندمو بگیرم .. بگذریم ... یک هفته قبلاز عروسی دیدم یک شماره ی ناآشنا بهم اس داد که چطوری جوجو؟ من در یک لحظه شک کردم که باید اون باشه ولی گفتم خب شاید بقیه هم به همدیگه میگن جوجو .. به خاطر همین پرسیدم شما؟ و اونم گفت که منو به این زودی یادت رفت؟ دیشب با هم دیگه رو تخت بودیم ... مگه اسمت باران نیست؟ .. من کلا هنگ کرده بودم و گفتم که اشتباه گرفتین و اونم گفت آخ آخ راست میگین اشتباه شد، حالا با من دوست میشی؟ منم دیگه جوابشو ندادم تا اینکه خودشو معرفی کرد .... وقتی اسمشو دیدم میخواستم از خوشحالی بال در بیارم!! خلاصه از اون موقع دوباره اس های ما شروع شد.. تقریبا هرشب که بعدا کمتر شد به هم اس میدادیم و تا موقع عروسی نقشه میکشیدیم!!! اینم بگم من همون موقع همه ی اس هارو دارم!!بعضی هاشونو نوشتم و بعضی هارو هم تو memory هستش! حالا بریم سر اصل مطلب ... عروسی .... روز یکشنبه بود و من از مدرسه اومدم .. اینو بگن از خوشحالی من کل مدرسه خبردار شدن!! هه .. به من میگن ضایع دیگه!! سریع بعد از مدرسه رفتم حموم و بعدش هم آرایشگاه .. بعد از آرایشگاه هم آماده شدیم و رفتیم سالن .. وقتی رسیدیم دیدیم از اولین مهمونا بودیم! همینطوری که همه میومدن منم باهش اس میدادم که کی میاین و از اینجور حرفا .. اونم به من گفت که کیا هستن؟ منم گفتم همه و اون گفت پس مواظب خودت باش کسی کش نرت!! هه ... یک دفعه اس داد مامانم پیاده شد ومن دارم برمیگردم ... منو میگی وسط عروسی انگار آب یخ ریختن روم .. شوکه شدم در حد تیم ملی!!!!! وقتی رسید اس داد که رسیدم و منم گفتم که یک لحظه بیا بیرون ببینمت... وقتی با هزار دوز و کلک رفتم بیرون ( مثلا گوشیمو گرفته بودم دم گوشم که انگار با کسی صحبت میکنم) .... وای خدای من!!!! ماه شده بود ... خوشتیپ ، خوشگل ، جذاب ... باید مواظبش باشم کسی ازم نگیرتش!!! ... وقتی دیدمش با بقیه پسرا یک صحبتی کردم و برگشتم تو سالن! .... آخر عروسی هم که تموم شد و شام و دادن میخواستم بعد از شام بریم پشت ساختمون و دلی از عزا در بیاریم که وقتی اس دادم ندیده بود ... خلاصه موقع خداحافظی هم من زودتر از همه رفتم بیرون و جلوی در به بهانه ی درس یک دو کلمه ای با هم صحبت کردیم و اسم یکی از بچه های فامیل رو ازم پرسید .... آخر شب هم بهش گفتم که خیلی خوشگل شده بودی و اونم همین حرف رو به من زد و هردومون حسرت خوردیم که چرا نرفتیم دوتایی تو ماشین!! هروقت از جلوی اون سالن رد میشم اون صحنه از جلوی چشمام دور نمیشه .. آخه بعد از دوماه بود که میدیدمش!!!
|
About
تا شقایق هست زندگی باید کرد سهراب سپهری
Home
|