دریای عشق

سلامی با عشق به کسی که دوسش دارم و تمام کسانی که به این وبلاگ میان ... اینجا محلی ست برای نوشتن خاطرات .. برای اینکه لحظه هات بماند ..... خودم مینویسم و شما هم میتونید بنویسید...

راستی اگه میخواین داستاناروبخونین باید از اول وبلاگ شروع کنین یعنی از شماره ی 1 .. چون مطلبا بهم پیوسته است

                Love 006 عکس های جدید LOVE

+نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1398برچسب:,ساعت22:17توسط باران | |

هه خندم گرفت وقتی عنوان این پست رو نوشتم .. داستان .. خب معلومه زندگی ما پر شده از این داستان هایی که معلوم نیست کدومش عاقبت داشته باشه کدومش نداشته باشه..

چی بگم .. از کدوم داستان بگم..

رابطه ی منو داریوش روز به روز داره نزدیک تر میشه حتی اینقد نزدیک که میترسم نکنه داریم زیادی بهم نزدیک میشیم نکنه بعد ها هردومون ضربه بخوریم.. البته من ضربه نمیخورم چون من ضربه ای که یکبار خوردم همچین منو شکسته که هنوز به هنوزه است دارم تیکه های شکسته قلبمو جمع میکنم.. این چند وقته خیلی همدیگرو میبینیم .. خونه ی ما یا بیرون و حتی تو مهمونی ها.. سال 91 سال جالب و همچنین آموزنده بود .. اواخر سال 91 شوهرخالمو از دست دادم که خیلی تاثیر داشت رومون ..

خب از این چیزا بگذریم من این وبلاگ رو برای این درست کردم که خاطرات رو بنویسم و حرف هایی رو به داریوش بگم که تو زندگی واقعی نمیتونم بگم.. چند اتفاق آخر رو دقیق یادم نیست که بگم به خاطر همین از اولین دیدار هامون در سال 92 میگم که بعدش ایشاالله به ترتیب بنویسم

خب اولین دیدار که تو مسافرتمون بود .. امسال جاتون خالی ما رفته بودیم کرمان و اونا هم قشم.. ما زودتر از اونا رفتیم و دیرتر هم برگشتیم .. موقع رفت اونا نشد که بیان پیش ما و همو ببینیم ولی موقع برگشت تو کرمان جا گیر نیاورده بودن که شب بخوابن به خاطر همین مامانش به خواهر من زنگ زد که اگه میتونیم یک جایی براشون گیر بیاریم ما هم اتفاقی آپارتمان روبه رومون خالی بود .. هیجان جالبی داشتم .. قرار بود زودتر برسن که شام بریم بیرون ولی نشد.. تقریبا ساعت 11:30 شب بود که رسیدن .. منکه آخراش اینقد خوابم میومد که نزدیک بود برم بخوابم ولی فقط به خاطر دیدن اون بیدار موندم.. وقتی اومدن رفتم پایین که مثلا کمکشون کنم وقتی اومدن اول تو آپارتمان ما یک چایی خوردن منم براشون شیرینی چیندم که بیا و ببین.. قیافه های همشون که خسته بود .. من اصولا از اینکه تو راه شلوار راحتی بپوشیم بدم میاد.. اینم که این کارو کرده بود.. یعنی رو اعصابم بود.. اونا رفتن و همه خوابیدیم و صبح که بلند شدم دیدم مامی صبحانه رو آماده کرده و بابام هم براشون کله پاچه گرفته .. حالا با خودشون میگفتن که آیا دوست دارن ..میخوواستم بهشون بگم که آره همشون دوست دارن و چه کنم که نمیتونستم بگم!! خب وقتی اومدن دیدم به به چه تیپی زده آقای ما .. بعدش فهمیدم که به خاطر من رفته لباس ترتمیز پوشیده .. ببین چقد براش مهمم!! :) .. خب صبحانه رو که صرف کردن جا نبود که من بشینم ولی بغدش مامانش بلند شد که من بشینم و از قضا دیدم که کنار اون نشستم .. همینطوری که داشتم صبحانه میخوردم دیدم مامانش با یک حالت خاصی نگاهمون میکنه ... از همون نگاه های مادر شوهری .. نه شوخی کردم چون من هنوز تصمیم قطعی به ازدواج نگرفتم .. و با یک حالت خاصی نگاهمون میکرد انگار که بخواد ببینه ما بدرد هم میخوریم یا نه!! .. خلاصه صبحانه رو خوردن و یکم حرف زدیم و اونا رفتن که وسایلشون رو جمع بکنن .. حالا من بهش گفتم که دیرتر از بقیه بره که باهم بریم پایین ولی مگه فهمید.. یک دفعه دیدم راهشو کشیده داره میره .. یعنی همینطوری میخواستم بزنمش .. نزدیک بود بمونن با ما برگردن که نشد .. حیف .. خب حالا منم رفتن پایین برای بدرقه شون .. سوار ماشین شدن و وقتی داشتن میرفتن برام پشت شیشه یک قلب کشید .. رفتن و یک نیمچه مسافرت دیگه هم به صفحات خاطرات ذهنم اضافه شد... تا کی بشه که باهم بریم مسافرت!!

خب وقتی از مسافرت برگشتیم تقریبا دو روز بعدش اومد خونمون و سوغاتی هامو بهم داد که 3تا دسبند و یک گردنبند صدفی .. منم براش یک دسبند چرم گرفتم که بعدا بهش میدم و یکم هم قوتو خشخاش میدم که آرامش بخشه برای وقتایی که عصبی میشه!!

خب آخرین دیدار تو عید هم روز 12 بود .. رفته بودیم باغ دخترخالم و با اینکه دایی اینا دعوت نبودن ولی اون اومده بود با پسرخالم ..خوش گذشت .. وقتی مردها والیبال بازی میکردن این بدبخت واستاده بود یک کنار که توپ بیاد سمتش ولی نمیومد .. بیچاره قیافش عینه این آدم هایی که بهشون توجه نمیشه بود!! الهی.... بعد از ناهار من و دخترخالم و همونی که بهتون گفته بودم عاشقمه و آقامون و پسرخالم رفتیم بالای کوه .. حالا کل کل بود بین رقبا .. توی عکس گرفتن که عاشق پیشمون کنارم وامیستاد و داریوش حرص میخورد و زیر لبی دعوام میکرد!! .. در کل خوش گذشت .. همه باهم خندیدیم...

این هم از عید امسال .. امیدوارم بتونم داستان های دیگه رو براتون بنویسم

بچه ها کمکم کنید که انتخاب درست رو بکنم!

+نوشته شده در سه شنبه 13 فروردين 1392برچسب:,ساعت16:16توسط باران | |

خیلی وقته چیزی ننوشته ام .. دلم تنگ شده .. دلایل مختلفی داشت که نمیتونستم بنویسم .. ولی خب میگذریم .. تو پست قبلی گفته بودم که میخوام در اینجارو تخته کنم ولی نشد .. در اینجارو هم تخته میکردم در قلبمو که نمیتونستم تخته کنم ... این قلب لامصب ما هم که نمیفهمه آقاجان بسه دیگه .. مگه چندبار دیگه هم ضربه بخوری تا بفهمی تو این دوران عاشقی بد دردیه که بدجور درمان میشه ... و دکترش هم خیلی کم پیدا میشه!! .. هی هی هی ....

خب این مقدمه ای برای چیزی که میخوام بگم بهتون ... از ماه رمضون تا حالاخیلی اتفاق ها بین من و داریوش افتاد .. اول اینکه تقریبا اوایل شهریور همه چیزو بهش گفتم .. گفتم که تو فقط منو به خاطر سکس میخواستی و دوسم نداشتی و منم دیگه نمیخوام با تو باشم .. اونم خیلی عصبانی شد و رابطه ما تموم شد .......
تموم شد ولی من بعضی وقتا هنوز امیدوار بودم .. هر چند از گاهی بهش اس میدادم ولی هر دفعه سردتر از دفعه قبل .. ضربه بدی خوردم که کسی که قبلا دوسش داشتم اینجوری منو بزاره کنار .. منم اونو و بقیه رو گذاشتم کنار ... دیگه نتونستم به کسی اعتماد کنم .. با خودم قرار گذاشتم دیگه عاشق نشم .. تا حدودی هم موفق بودم .. زندگی رو آسون گرفتم و چسبیدم به درس خوندن ...
اوایل پاییز بود که اس دادن دوباره شروع شد .. اولش خیلی سرد بود و باهم همش بحث داشتیم که چرا تموم کردیم و از این حرفا تا اینکه یک حرفایی زد که عملا داشتم شاخ در می آوردم .. میگفت عاشقم شده ..البته عشق که نه چون عشق پایدار نیست ..میگفت دوسم داره .. شدم تمام زندگیش .. نمیتونه بدون من زندگی کنه .. بهش گفتم چطور شد بعد از این مدتی که تموم کردیم باهم این چیزارو فهمیدی .. گفت که اون موقع نمیدونستم چه فرشته ای رو دارم از دست میدم .. الان فهمیدم که نمیتونم بدون تو زندگی کنم و از این حرفا ... اول ها باور نمیکردم ولی چند وقتی که گذشت کم کم باور کردم .. باور کردم که دوسم داره .. باور کردم که نمیتونه بدون من زندیگی کنه .. آخه یک کار هایی میکرد که دیگه باور کردم .. فقط هرروز و هرشب دعا میکنم که دروغ نگفته باشه .. که این دفعه دیگه رویا نباشه ... البته همیشه اینو به خودم میگم که اونم یک نوجوون مثل من .. داغه عشقه .. و تموم میشه .. اینو همیشه به خودم میگم که دوباره ضربه نخورم .. دیگه حوصله ندارم ...
تقریبا هر چهارشنبه همدیگرو میبینیم تو خیابون با هم راه میریم .. ولی چند بار شده که به غیر از این همدیگرو ببینیم
یکی از دفعه هایی که دیدمش...
مثل همیشه رفتم پیش مامانش برای آرایشگاه و خب با اونم هماهنگ کرده بودم .. بعد از مدت ها میخواستم ببینمش .. وسط کار که مامانش داشت موهامو کوتاه میکرد اومد و سلام داد ... منم اون روز کروات رو برده بودم که دیگه بهش بدم چون تقریبا 6 ماه بود که دستم بود .. بعد از اینکه کار مامانش تموم شد رفتیم پایین نشستیم و اونم صندلی کار من نشست و تلوزیون نگاه میکرد .. کم کم حرف فیس بوک رو پیش کشیدم و سرصحبت رو باز کردم .. کلا اون روز بیشتر از همیشه با هم حرف زدیم .. بعد از یک مدتی به بهانه تلفن رفتم تو اتاقش و کروات رو گذاشتم زیر تختش .. با یک استرسی این کارو انجام دادم که داشتم میمردم .. وقتی عملیات با موفقیت به پایان رسید .. سر جام نشستم و بهش اس دادم که کروات رو گذاشتم زیر تختت و کادوی تولدته .. اونم رفت نگاش کرد و ازم تشکر کرد ..تقریبا تا آخر شب یک ریز تشکر میکرد ... موقع رفتن که رسیده بود .. مامانش گفت که ما هم طرف خونه شما کار داریم و میبرمتون ... حالا مارو میگی !!!!!!!! ... چون داریوش هم قرار بود بیاد ... سوار ماشین شدیم و من و اون عقب نشستیم و مامان من هم جلوی .. تقریبا بیشتر راه رو رفتیم که همینطوری بهم اس میدادیم .. ببین چقد بدبختیم به فاصله نیم سانتی باید بهم اس بدیم ...هه.. ولی خب بالاخره اولین تماس برقرار شد . .... از زیر صندلی دست همدیگرو گرفتیم .. الانم که دارم اینو براتون مینویسم یک حال عجیبی پیدا کردم .. فک کن برای اولین بار بیشتر از مدته دست دادن دست همو گرفتیم و لمس کردیم .. حس خوبی بود .. بعدشم که پیاده شدیم و بهم دیگه اس میدادیم ...

شب جالبی بود .. بقیه داستان هارو تو پست های بعدی میزارم

+نوشته شده در جمعه 15 دی 1391برچسب:,ساعت1:3توسط باران | |

خب اول بگم که تا قبل از ماه رمضون فقط یک بار دیدمش اونم رفته بودم خونشون که مامانش موهامو کوتاه کنه و اونم فاینال داشت و خونه نبود تا اینکه آخرای رفتن ما بود که اومد و دیدمش ..

یک مدتی بود که رابطمون خیلی سکسی شده بود .. و ما حرفی به غیر از سکس نمیزدیم .. این موضوع خیلی منو بهم ریخته بود .. هم خودمو داشتم خراب میکردم هم رابطمون داشت خراب میشد .. و اون رابطه ای نبود که میخواستم داشته باشم .. کم کم از علاقه من نسبت بهش کم شد و من دیگه عاشقش نبودم .. تو این مدت یعنی تابستون یکی بهم کمک کرد تا حقایق رو ببینم .. چیز هایی رو در مورد داریوش برام فاش کرد .. حالا نمیدونم درسته یا نه ولی خب هرچی .. و نقطه نظرم نسبت به داریوش تغییر کرد و دیگه جواب اس هاشو نمیدادم ... دیگه خسته شده بودم ...

خب بزارین قضیه ماه رمضون رو بگم .. ما مثل همیشه مهمونی دادیم ... وقتی رسیدیم رستوران دیدیم داییم اینا اومدن .. یعنی همون خانواده داریوش اینا .. اونم که یک عینک مشکی زده بود و موهاشو قشنگ درست کرده بود .. در مجموع خوشتیپ بود .. حتی الان هم که حسی بهش ندارم بازم میگم که خوشتیپه .. منم اون روز خوشگل کرده بودم که بیا و ببین!  خلاصه اون روز کلا چشم تو چشم بودیم .. با همشون .. به طوری که نتونستم درست حسابی افطار کنم! بعد از افطار هم من با دخترخالم صحبت میکردم و پسرا هم داشتن باهم حرف میزدن ... چشم خرمگس هم که دست خودش بود!!!از این ور به اون ور!!

مهمونی که تموم شد من با چندتا از فامیلامون رفتیم پارک و من بهش اس دادم که خوشتیپ شده بودی و از ای حرفا!

بعد از اون یک شب از احیا ها بود که بهش اس دادم میخواستم ببینم درست شده یا نه .. ولی خب اصلا درست نشده بود حتی یک ذره!!

دیگه هیچ ارتباطی باهم نداشتیم تا اینکه اوایل شهریور حقیقت رو بهش گفتم و اونم حالا نمیدونم واقعی یا الکی شکست عشقی خورد و دیگه هیچ ارتباطی نداشتیم فقط اون با دختر خالم رابطه برقرار کرده بود و حرفایی رو که قبلا به من گفته بود رو به اون گفت .. از این جا فهمیدم که اگه من نباشم حاضره بهم خیانت هم بکنه ...

در حال حاضر با هیچ پسری نیستم با داریوش هم در حد فامیل ارتباط داریم چون بعد از اون ماجرا یکم که گذشت جواب بهش میدادم ولی بهش اجازه ندادم که بحث سکسی پیش بکشه .. فعلا که داره میگذره .. ولی خب من به داریوش به عنوا کسی که دوسش داشته باشم نگاه نمیکنم ... به قول یک نفری میگفت که تو کسی رو میخوای که مثله داریوش امروزی باشه و با شخصیت باشه .. این کاملا درسته!!

تا زمانی دیگه اتفاقی پیش نیاد در اینجا تخته میشه ...

فقط یک نصیحت ...

عشق های دوره نوجوانی رو باور نکنین! چون گذرا هستن ... بزارین وقتی گه بزرگ شدین اون وقت تصمیم بگیرین .. منم همین تصمیم رو گرفتم .. وقتی که بزرگ شدم برای زندگیم تصمیم میگیرم

حرفی برای تو داریوش ..

امیدوارم از دستم ناراحت  نشده باشی ولی هر آدمی تغییر میکنه .. منم تغییر کردم .. نمیگم که ازت متنفرم ولی هیچ حس خاصی نسبت بهت ندارم فقط دوست دارم...

+نوشته شده در جمعه 14 مهر 1391برچسب:,ساعت1:14توسط باران | |

به  دلیل تاخیر زیادی که داشتم ببخشید .. آخه یک مسائلی پیش اومد که اصلا حال نوشتن نداشتم!! بعدا بهتون میگم ...

خب آخرین عید دیدنی خونه خودمون بود .. مثل همه ی مهمونی های دیگه آماده شدیم و منم لباسی رو که برای عید خریده بودم رو پوشیدم  ... یک تونیک آبی لاجوردی که با دوخت سفید تزئین شده بود .. کمی تا حدودی هم چسب .. کلا روی هم رفته تیپم خوب بود .. خب مهمونا اومدن و اولین خانواده هایی که اومدن خرمگس هم توشون بود و با اون چشماش منو هرجا که میرفتم دنبال میکرد .. یعنی داشت دیوونم میکرد ها!!!

بعدش اون یکی دیگه عاشقم بود اومد .. همون خرمذهبیه! اونم که یه جور دیگه با چشماش دنبالم میکرد .. آدم احساس میکرد گشت ارشاد دنبالشه!!

در آخر جزو آخرین خانواده هایی که اومدن داریوش اینا بودن که نگار هم همراهشون بود .. من پذیرایی کردم براشون و داریوش هم از اول مهمونی تا آخرش آیپدشو گرفته بود دستش و نمیدونم چیکار میکرد!! ولی خب هیچگونه توجهی نشون نمیداد! .. فقط در یک لحظه که من از کنارش گذشتم بوی عطرش خیلی خوب بود!!

راستی من برای عیدی یک کروات براش خریده بودم .. نمیدونم گفتم یا نه !! میخواستم اونو بهش بدم ولی با هرجور ایما اشاره نفهمید که بیاد تو اتاق .. حتی براش اس زدم ولی مثل اینکه تو کتش بود .. و کتش هم سر جالباسی!!

با نگار رفتیم تو اتاق و شروع کردیم به حرف زدن .. بهش کروات رو نشون دادم و گفت که قشنگه .. میخواستم بهش بدم که به داریوش بده .. چون بالاخره اون زودتر از من میبینه ولی خب اغفالم کرد که خودم بهش بدم .. من خر هم قبول کردم اگه همون موقع بهش میدادم تا الان رو دستم باد نمیکرد!! بله .. من هنوز به هنوزه که اینو بهش ندادم ..

خلاصه از تیپش هم نمیگم چون مثل همیشه خوشتیپ بود .. اتفاق خاصی نیافتاد

+نوشته شده در جمعه 13 مهر 1391برچسب:,ساعت23:41توسط باران | |

قسمت شده بود و خاله من امسال عید رفته بودن کربلا ... وقتی برگشتن روز اول که همه رفتیم به دیدنشون ولی روز دوم هم من رفتم تا هم به دخترخاله ام کمک کنم هم اینکه حرف بزنیم .. بیشتر تو اتاق بودیم به خاطر همین وقتی مهمونا غریبه بودن نمیرفتیم بیرون ..

به خاطر همین وقتی داییم اومدن که من وقتی شنیدم که قراره اینا هم بیان هم ذوق زده شدم و هم کمی ناراحت چون لباسم زیاد قشنگ نبود .. وقی رسیدن طبیعتا چون داییم بود از تو اتاق اومدیم بیرون ولی بعدش از دختر خاله ام شنیدم که تو آشپزخونه گفتن خب معلومه باران برای فلانی اومده بیرون .. کلا نمیدونم چرا تو فامیل بد نام هستم ...!! بیچاره من  خلاصه اون شب دیگه گل کاشته بود .. یک کت شلوار مشکی با بلوز سفید پوشیده بود .. یک تیپ کاملا مردونه ... منم اولش که میخواستم برم بشینم یکم آرا گیرا کردم بعدش هم رفتم نشستم .. یک کاری کردم که تقریبا روبه روش باشم که دید کامل داشته باشم .. با دختر عمه اش و دختر خاله من داشتیم حرف میزدیم و من نصف حواسم پیش اون بود .. اونم که با نوه خاله ی من باهاش رفیقه دشات حرف میزدن و میخندیدن .. بعد از یک مدتی اومدن روبه رو ما نشستم .. دقیقا عشقم روبه روی من بود و نوه خاله هم روبه رو دختر عمه عشقم این دوتا هم نمیدونم داشتن چیکار میکردن که زل زده بودن به ما ... آخر صدام در اومد که شما پسرا چیکار دارین میکنین .. و مثل اینکه شرط بسته بودن چه میدونم همچین کاری ...!!! این پسرا دیوونن ..

خلاصه نشستیم تا اینکه مامان بنده اومدن دنباله ما ... همه هم بهش اصرار کردن که یکم بیشتر بمونه تا با دایی اینا برگردیم .. منم دیگه نمیدونی تو آسمونا بودم .. فک کن با عشقم برمیگشتم خونه ...

وقتی اونجا بودیم همین دختر عمه عشقم بهم گفت که فردا میخوایم بریم خونه دایی اگه دوست داری بیا ... ما هم همه ی برنامه هارو جور کردیم تا فردا بریم اونجا .. حتی من شبش از هیجانی که قراره بیشتر از تایم یک مهمونی با عشقم باشم خوابم نبرد ... تا اینکه فرداش خبر دادن برنامه کنسل شده .. منم همینطوری وا رفتم !! همیشه همینطوریه .. وقتی آدم به یک چیزی خیلی فکر میکنه ، دقیقا برعکس اون میشه !!

خب داشتم مهمونی رو میگفتم .. موقع رفتن که رسید همه رفتیم پایین و رسیدیم جای ماشین داییم حالا کی منتظر بمون کی نمون .. نگو این عشق ما نوه خاله ما رفته بودن تا کجا .. ما هم همینطوری منتظر ایشون بودیم که دیدیم آخر با همون کت شلوارش داره از ته کوچه میدوه .. آخ اینقدر صحنه خنده دار بود !!! خلاصه نشستیم و من اینور و عشقم هم اونور و مامان گرامی ما هم وسط ... هی میخواستم دستشو از پشت مامانم که خالی بود بگیرم ولی خجالت میکشیدم .. خلاصه رفتیم جای خونه ما و اتفاقی هرکوچه ای که میرفتیم تا برسیم به خونه یا بن بست بود یا اینکه جلوش داشتن کار میکردن .. ما هم سر یک کوچه پیاده شدیم و بقیه راه رو پیاده رفتیم ...

وقتی هم که از ماشین پیاده شدیم با هم دیگه دست دادیم ... کلا مهمونی خوب و هیجان انگیزی بود و جالب اینکه شب داریوش گفت که لباست خیلی قشنگ بود .. آخه نمیدونم بهچی اون گفت قشنگ ..

عید دیدنی اصلی که خونه خودمون هستش باشه برای دفعه بعد!!!!

+نوشته شده در سه شنبه 26 تير 1391برچسب:,ساعت23:21توسط باران | |

من از اوایل زمستون تا عید دیگه ندیدمش .. ببینین من چقدر بدبختم .. آخه اینقدر دوری رو کی میتونه تحمل کنه!!!!!!

ما همیشه عید نوروز میریم مسافرت .. امسال هم رفته بودیم سفر .. لحظه سال تحویل که صبح بود بعد از تموم شدن مراسم و کارای مخصوص عید دیدم اولین اس رو کی زده؟!؟!؟ خب معلومه عشقم .... داشتم از خوشحالی بال در میاوردم .. چون اینکه تو در اولین لحظه سال تحویل به یاد چه کسی هستی خیلی مهمه ... این موضوع جریان تبریک عید بود ولی جریان اصلی زمان دیدنشه ...

وقتی از مسافرت برگشتیم تقریبا هفته ی دوم عید بود .. و ایشون هم نوه دایی بزرگ من هستش به خاطر همین روز بعد از مسافرت میخواستیم یا بریم خونه ی اینا یا خونه ی خاله دیگه ام .. وقتی زنگ زدیم دیدیم هستن و منم مثل همیشه ذوق مرگ شدم... بگذریم .. قرار شد اول بریم خونه ی اینا بعد هم خونه ی خالم ... منم برای عید یک تونیک بسیار زیبا خریده بودم که بعدا براتون تفصیل میکنم .. ولی اونو نپوشیدم به جاش یک پانچون سفید که یک گل صورتیروش داره و با شالش که سفیده با هم خریده ام رو پوشیدم .. بعدش فهمیدم خیلی ازش خوشش نیومده .. چیکار کنم خب!!!!!!!!!!!!!! وقتی اونجا بودیم مثل همیشه حواسش یا به تلوزیون بود یا به Ipadش ... منم به بهانه ی اینکه چند لحظه باهاش تنها باشم رفتم تو حیاط که با دوستم صحبت کنم .. روی تاب نشسته بودم ، اولش اومد بهم گفت که مواضب باشم تابه نیوفته منم گفتم خیالت راحت بعد هم رفت جای ماشین .. یادش بخیر یه زمانی با هم توی ماشین میشستیم و آهنگ گوش میدادیم و حرف میزدیم ولی اگه الان بخوایم این کارو بکنیم هزار جور حرف برامون در میارن .. حتی اون موقع یادمه یک دفعه دوتایی تو صندوق عقب هم نشستم .. اینقدر حال داد!! ...... خلاصه ، وقتی تلفنم تموم شد رفتم در ماشین و از موضوع های مختلفی حرف میزدیم و حتی همدیگرو ضایع میکردیم .. چرا وقتی دونفر همدیگرو دوست دارن میخوان که همدیگرو ضایع کنن؟!؟ در کل .. دیدار خوبی بود تا موقعی که منو صدا زدن که برم... راستی ازموقعی که دیده بودمش مثل همیشه خیلی تغییر کرده بود و جذاب تر از همیشه ... تو همین دیدار وقتی رو مبل نشسته بودیم برام چندتا از عکساشو بلوتوس کرد .. عکسای عیدش بود و عکسایی که تو بازی سیمس مثلا از من که بچه دارم گرفته .. جالب بود! 

وقتی از اونجا دراومدیم .. من تو ماشین همش به فکرش بودم!! نمیدونم خودشم میدونه که من اینقدر به فکرش هستم یا نه

+نوشته شده در شنبه 17 تير 1391برچسب:,ساعت1:22توسط باران | |

خاله ی من هرماه یک روضه داره که تمام فامیل دعوت هستن ... و ما هم که پایه ثابت!!!

یک پنجشنبه ای مثل همیشه که روضه هست .. داشتینم آماده میشدیم که بریم خونه ی خاله جان .. من چند وقت پیش یک شلوار لی مشکی خریده بودم برای عشقم چون یک زمانی بهم گفت که رنگ مشکی دوست داره .. منم اینو خریده بودم که برای اون بپوشم چون شلواره بسیار تنگ بود و کاملا به پام میچسبید .... خب حالا جریان این شلوارو که گفتم به خاطر این بود که بگم من توی اون روضه چی پوشیدم ..

چون چندوقتی از خرید این شلواره گذشته بود و اونو هم ندیده بودم گفتم حالا یک مهمونی بپوشم اشکالی نداره .. به خاطر همین اونو پوشیدم با یک بلوز کاموایی یقه اسکی خاکستری با گل های رز قرمز که پایینش داشت .. بلوزه هم نسبتا بلند بود .. به خاطر همین تیپ خوبی داشتم!!

روضه که تموم شد دیدم ما بیشتر نشستیم ... یکم تعجب کردم ولی خب گفتم شاید برای کمک نشستیم تا همه برن ولی ........................ یک دفعه شنیدم که چون بابای عشقم از خارج برگشته مامانم نشسته که اونو ببینه .. منم گفتم که چون مامان باباش میخوان بیان و مادربزرگ و پدربزگش هم اینجان پس اونم طبیعتا میاد!!!!! وقتی به این نتیجه رسیدم میخواستم بال در بیارم.. یعنی ممکنه بدون هیچ برنامه ریزی اونو ببینم؟!؟! وای خدایا .. تا اومدنشون آروم و قرار نداشتم وقتی هم که زنگ زد رفتم پشت در که آینه داشت تا خودمو درست کنم ... وقتی وارد شد یک دفعه از پشت در اومدم که شوکه شد .. قشنگ میتونستم تو قیافه اش ببینم ...

میدونستم که اون شب کلاس داره به خاطر همین با یک کت مخمل خاکی با شلوار همون رنگی و پلیور خاکستری راه راه اومده بود ... به نظر منکه تیپش عالی بود ولی خودش گفت که کلاس بوده تیپ نزده .. منم با خودم گفتم این تیپ نزده اینه پس تیپ بزنه چی میشه لامصب .....

خلاصه همینجوری که نشسته بودیم من داشتم با دخترخالم حرف میزدم و اونمدر شمال غربی من نشسته بود .. تقریبا بهش دید داشتم ولی نه کامل ... یک دفعه که داشتم نگاش میکردم بهم چشمک زد ... هرکی عاشق باشه میفهمه که یک چشمک از طرف کسی که دوسش داری چه حالی به تو دست میده .. خلاصه اینم یک دیدار سوپرایزی بود که خیلی حال داد ...

+نوشته شده در سه شنبه 13 تير 1391برچسب:,ساعت14:54توسط باران | |

 

اینطور نمیشود

باید یک غریق نجات همیشه همراهم باشد

غــرق در فـکرت شدن اصلا دست خودمــ نیست...

 

+نوشته شده در شنبه 3 تير 1391برچسب:,ساعت12:39توسط باران | |

آخی ... چند سالی میشد باهاش عروسی نرفته بودم!!! و همچین خودم هم فکر کنم یک سالی بود کلا عروسی نرفته بودم به همین دلیل برای این عروسی به دو دلیل داشتم ذوق مرگ میشدم!!! یکی اینکه بعد از مدت ها خودم میرفتم عروسی و دلیل دیگه اش هم اینکه بعد از دو ماه میتونستم ببینمش... چون جایی رفتن بیشتر از دو ماه نتونستن بمونن و برگشتن .. وقتی این خبر به گوشم رسید تو ماشین پسر عموم بودم و در یک لحظه هرکی به قیافم دقیق میشد میفهمید که چقدر خوشحالم .. نمیتونستم حتی جلوی لبخندمو بگیرم ..

بگذریم ... یک هفته قبلاز عروسی دیدم یک شماره ی ناآشنا بهم اس داد که چطوری جوجو؟ من در یک لحظه شک کردم که باید اون باشه ولی گفتم خب شاید بقیه هم به همدیگه میگن جوجو .. به خاطر همین پرسیدم شما؟ و اونم گفت که منو به این زودی یادت رفت؟ دیشب با هم دیگه رو تخت بودیم ... مگه اسمت باران نیست؟ .. من کلا هنگ کرده بودم و گفتم که اشتباه گرفتین و اونم گفت آخ آخ راست میگین اشتباه شد، حالا با من دوست میشی؟ منم  دیگه جوابشو ندادم تا اینکه خودشو معرفی کرد .... وقتی اسمشو دیدم میخواستم از خوشحالی بال در بیارم!! خلاصه از اون موقع دوباره اس های ما شروع شد.. تقریبا هرشب که بعدا کمتر شد به هم اس میدادیم و تا موقع عروسی نقشه میکشیدیم!!! اینم بگم من همون موقع همه ی اس هارو دارم!!بعضی هاشونو نوشتم و بعضی هارو هم تو memory هستش!

حالا بریم سر اصل مطلب ... عروسی .... روز یکشنبه بود و من از مدرسه اومدم .. اینو بگن از خوشحالی من کل مدرسه خبردار شدن!! هه .. به من میگن ضایع دیگه!! سریع بعد از مدرسه رفتم حموم و بعدش هم آرایشگاه .. بعد از آرایشگاه هم آماده شدیم و رفتیم سالن .. وقتی رسیدیم دیدیم از اولین مهمونا بودیم! همینطوری که همه میومدن منم باهش اس میدادم که کی میاین و از اینجور حرفا .. اونم به من گفت که کیا هستن؟ منم گفتم همه و اون گفت پس مواظب خودت باش کسی کش نرت!! هه ... یک دفعه اس داد مامانم پیاده شد ومن دارم برمیگردم ... منو میگی وسط عروسی انگار آب یخ ریختن روم .. شوکه شدم در حد تیم ملی!!!!! بهش گفتم یعنی نمیای؟ گفت چرا میام ولی برم کتمو از خشکشویی بگیرم! و من برگشم به حالت عادیم منم گفتم پس زود بیا ... و وقتی ازم پرسید کت چه رنگی بپوشم بهش گفتم سفید چون میدونستم سفیدش چه جوریه ....

وقتی رسید اس داد که رسیدم و منم گفتم که یک لحظه بیا بیرون ببینمت... وقتی با هزار دوز و کلک رفتم بیرون ( مثلا گوشیمو گرفته بودم دم گوشم که انگار با کسی صحبت میکنم) .... وای خدای من!!!! ماه شده بود ... خوشتیپ ، خوشگل ، جذاب ... باید مواظبش باشم کسی ازم نگیرتش!!! ... وقتی دیدمش با بقیه پسرا یک صحبتی کردم و برگشتم تو سالن! .... آخر عروسی هم که تموم شد و شام و دادن میخواستم بعد از شام بریم پشت ساختمون و دلی از عزا در بیاریم که وقتی اس دادم ندیده بود ... خلاصه موقع خداحافظی هم من زودتر از همه رفتم بیرون و جلوی در به بهانه ی درس یک دو کلمه ای با هم صحبت کردیم و اسم یکی از بچه های فامیل رو ازم پرسید .... آخر شب هم بهش گفتم که خیلی خوشگل شده بودی و اونم همین حرف رو به من زد و هردومون حسرت خوردیم که چرا نرفتیم دوتایی تو ماشین!!

هروقت از جلوی اون سالن رد میشم اون صحنه از جلوی چشمام دور نمیشه .. آخه بعد از دوماه بود که میدیدمش!!!

+نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت15:19توسط باران | |